.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۷→
استاد رو به ارسلان ادامه داد:توچته امروزپسر؟چراعین لاک پشت رفتی تو لاک خودت؟
ارسلان لبخندکم رنگی زدوگفت:هیچی نیست استاد.
استادخندیدوگفت:من اگه بعداز ۳ تاواحد باتو نفهمم که چته،به دردالی جرز دیوارم نمی خورم.تویه چیزیت هست.چی شده؟!
ارسلان لبخندش وپررنگ ترکردوگفت:گفتم که...چیزی نیست استاد!بیخیال!
استادلبخندی زد.برای اینکه ارسلان و ازاون حال بیرون بیاره،گفت:توخجالت نمی کشی؟! اون چه کاری بودکه اون روز کردی؟!آدم عاقل پامیشه میره باالی صندلی آهنگ پیرهن صورتی می خونه؟
ارسلان لبخندی زدوگفت:بده دارم به دانشجوهاتون روحیه میدم تابهتر خر بزنن؟
استادباخنده گفت:البته اگه بزنن!
ارسلانم خندید.این استاد حسینی چقدرمهربون شده یهو!چرا انقدر صمیمی باارسلان برخوردمیکنه؟خدابده شانس!
استاد روی شونه ارسلان زدوگفت:دیگه نبینم کنسرت راه بندازیا!
ارسلان باخنده گفت:می دونین که نمیشه!
استادخندیدوگفت:اون که بله!
به ارسلان نگاه کردوگفت:من نمی دونم تواگه بری،کی می خواد این دانشجوهای ماروبخندونه.
ارسلان باخنده گفت:دستتون دردنکنه دیگه استاد!ماشدیم دلقک؟
استادخندیدوگفت:شما تاج سرمایی.دلقک چیه ارسلان؟!
- چاکرٍ اوستا!خیلی کرتیم!
- ما بیشتر!
وباشوخی وخنده ازهم خداحافظی کردن!ایناچه صمیمین باهم!
منم ازاستادخداحافظی کردم واز دفتراومدم بیرون.ارسلان پشت سرمن از دفتر خارج شدو درو بست.
من جلوتراز ارسلان به سمت کلاس می رفتم واونم پشت سرمن میومد.داشتم می رفتم توکلاس که یهو یه چیزی پرید توبغلم!
نیکا بود!!!
باذوق ماچم کردوگفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
باخنده گفتم:خوبه خوبه!حالا انگار رفته بودم قندهار!توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
ارغوان خندیدوآروم زدتوسرم.گفت:الحق که همون دیانای بی احساس خودمونی!
باصدای ارسلان به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما... زدوکنار رفت. منم کنار رفتم تا ارسلان رد بشه.
وارد کلاس که شد،کلاسورش و به سمت محراب پرت کرد،گوشیش و به سمت متین وخودکارش و به سمت پارسا!اونام توهوا گرفتنشون! دهنم ازاین همه سرعت ونبوغ بازمونده بود!عین فیلمای اکشن هندی بود!تنهافرقش این بودکه ایناکاملا واقعی بودن.
خوبه حالا همین ارسلان خره تاچند دقیقه پیش اخماش توهم بود!!یهو رفیقاش ودید چه کوک شده که حرکت اکشنم می زنه!!
محراب باخنده گفت:به به به!ببین کی اومده!
ارسلان باقدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.گوشیش واز دست پارسا که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،گرفت.پارسا معترض گفت:ای بابا!داشتم اس اون دختر لب شتریه رو می خوندم!بده به من،ببینم این چی گفته!
ارسلان لبخندکم رنگی زدوگفت:هیچی نیست استاد.
استادخندیدوگفت:من اگه بعداز ۳ تاواحد باتو نفهمم که چته،به دردالی جرز دیوارم نمی خورم.تویه چیزیت هست.چی شده؟!
ارسلان لبخندش وپررنگ ترکردوگفت:گفتم که...چیزی نیست استاد!بیخیال!
استادلبخندی زد.برای اینکه ارسلان و ازاون حال بیرون بیاره،گفت:توخجالت نمی کشی؟! اون چه کاری بودکه اون روز کردی؟!آدم عاقل پامیشه میره باالی صندلی آهنگ پیرهن صورتی می خونه؟
ارسلان لبخندی زدوگفت:بده دارم به دانشجوهاتون روحیه میدم تابهتر خر بزنن؟
استادباخنده گفت:البته اگه بزنن!
ارسلانم خندید.این استاد حسینی چقدرمهربون شده یهو!چرا انقدر صمیمی باارسلان برخوردمیکنه؟خدابده شانس!
استاد روی شونه ارسلان زدوگفت:دیگه نبینم کنسرت راه بندازیا!
ارسلان باخنده گفت:می دونین که نمیشه!
استادخندیدوگفت:اون که بله!
به ارسلان نگاه کردوگفت:من نمی دونم تواگه بری،کی می خواد این دانشجوهای ماروبخندونه.
ارسلان باخنده گفت:دستتون دردنکنه دیگه استاد!ماشدیم دلقک؟
استادخندیدوگفت:شما تاج سرمایی.دلقک چیه ارسلان؟!
- چاکرٍ اوستا!خیلی کرتیم!
- ما بیشتر!
وباشوخی وخنده ازهم خداحافظی کردن!ایناچه صمیمین باهم!
منم ازاستادخداحافظی کردم واز دفتراومدم بیرون.ارسلان پشت سرمن از دفتر خارج شدو درو بست.
من جلوتراز ارسلان به سمت کلاس می رفتم واونم پشت سرمن میومد.داشتم می رفتم توکلاس که یهو یه چیزی پرید توبغلم!
نیکا بود!!!
باذوق ماچم کردوگفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
باخنده گفتم:خوبه خوبه!حالا انگار رفته بودم قندهار!توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
ارغوان خندیدوآروم زدتوسرم.گفت:الحق که همون دیانای بی احساس خودمونی!
باصدای ارسلان به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما... زدوکنار رفت. منم کنار رفتم تا ارسلان رد بشه.
وارد کلاس که شد،کلاسورش و به سمت محراب پرت کرد،گوشیش و به سمت متین وخودکارش و به سمت پارسا!اونام توهوا گرفتنشون! دهنم ازاین همه سرعت ونبوغ بازمونده بود!عین فیلمای اکشن هندی بود!تنهافرقش این بودکه ایناکاملا واقعی بودن.
خوبه حالا همین ارسلان خره تاچند دقیقه پیش اخماش توهم بود!!یهو رفیقاش ودید چه کوک شده که حرکت اکشنم می زنه!!
محراب باخنده گفت:به به به!ببین کی اومده!
ارسلان باقدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.گوشیش واز دست پارسا که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،گرفت.پارسا معترض گفت:ای بابا!داشتم اس اون دختر لب شتریه رو می خوندم!بده به من،ببینم این چی گفته!
۱۸.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.